برنگرد !
که بر نمی گردی تو هیچوقت
نمی خواهمم داشته باشمت نترس فقط بیا
در خزان خواسته هام کمی قدم بزن تا ببینمت
دلم برای راه رفتنت تنگ شده است . . .
دلتنگ که می شوم
لب پنجره نوازشم می کند
آفتاب
خیلی آشناست این گرما
انگار از نفس های تو اقتباس می کند . . .
آرام بگیر دلم . . .
تنگ نشو برایش . . .
مگر نشنیدی جمله ی آخرش را !
“ چیزی بینمان نبوده ”